فلسفه آخر الزّمان
معرفی کتاب: حکمت ازلی و فلسفه آخرالزّمان (کشف حجابی از تاریخ تمدّن )
مؤلف : استاد علی اکبر خانجانی
تاریخ تألیف :1383
تعداد صفحه:185
برای دانلود” حکمت ازلی و فلسفه آخر الزّمان” اثر استاد خانجانی کلیک کنید.
فهرست عناوین کتاب حکمت ازلی:
1- فلسفه چیست
2- ارکان فلسفه ایلیائی و ظهور فلسفه ضدّ فلسفه در یونان
3- حکمت توحیدی در چین باستان
4- حکمت توحیدی در هند باستان
بودا بعنوان تجسم روح آئین ودا
5- حکمت توحیدی در ایران باستان
6- حکمت توحیدی در جهان میانه (نژاد سامی)
7- حکمت زمان
فلسفه آخرالزّمان
8- پیدایش مدنیّت از بطن حکمت
9- پیدایش نابودی از بطن مدنیت
10- حکمت توحیدی امامیه
11- پیدایش تباهی پیرامون حکمت توحیدی
12- نظری اجمالی بر هفت هزار سال تمدّن
13- سیر پیدایش حکیم
14- رجعت فلسفی و فلسفه رجعت
15- حکمت مابعد آخرالزّمان یا حکمت حوائی
16- حکمت ِکتاب
17- حکمت شجره و شجره حکمت
18- حکمت آدم
19- حکمت فرقه ها
20- حکمت شریعت
21- حکیم آخرالزّمان
22- حکمت ِ حکمت
23- حکمت نور
نتیجه
***
چرا «عشق به حقیقت» همانا خود – شناسی است ؟
اگر عشق به حقیقت روی به باطن خود انسان حق جو نداشته باشد اصلاًً عشق به حقیقت نیست و یک بوالهوسی فکری بیش نیست. زیرا اگر کسی عاشق حقیقت است ذاتاً و طبعاً عاشق آن کس یا چیزی است که در وجودش عاشق حقیقت است. این حقیقت همان اوی نهان در باطن فرد عاشق است که باید شناخته و آشکار شود. عشق به حقیقت هرگز نمی تواند عشق به چیزی در خارج از وجود فرد باشد این درواقع عشق نیست بلکه بوالهوسی و بازی و ماجراجوئی است ، بازی با پیرامون است و توسعه این پیرامون که همان جهانخواری است.
«عشق به حقیقت» ،عشق به چیزی و یا عشق به شناخت چیز یا چیزهائی نیست، عشق به شناخت جهان هم نیست، عشق به شناخت خدا هم نیست بلکه عشق به یافتن چیزی غیر از همه چیزهاست، عشق به یک گمشده است که کمترین تعریف و حسّ و تصوّری هم دربارۀ اش وجود ندارد ،عشق به یک مطلق است، عشق به ماورای کل جهان هستی است، عشق به فناست. حقیقت حتی آنگاه هم که یافته شد نیز هیچ تعریف و توصیفی ندارد .«حقیقت» ، چیزی از جنس دانستن و دانستگی نیست و ربطی به اخبار و اطلاعات ندارد . حقیقت در مرحله ظهورش از وجود خود فیلسوف حق پرست بصورت نوری نامرئی ساطع می گردد و قلوب بشری و بلکه ذات جهان را منقلب می کند . عشق به حقیقت به لحاظ احساس از نوع احساس فناست و نه احساس وحشت و مرگ و گریز . فنائی که پرستیده می شود. این همان فلسفه و فلسفیدن و فیلسوف شدن است. فنائی که عین جاودانگی احساس می شود. فلسفه حاصل احساس یگانه ای دربارۀ بود ونبود است. چنین کسی عاشق حقیقت است و لایق فیلسوف شدن است.
مسئله بقا و فنا تماماً زمانیّت است . پس بدین لحاظ فلسفه همان فلسفه زمان است زیرا زمان همان عنصر احساس وجود و عدم در بشر است . و فقط عاشق فنا در حین بقاست که می تواند سرّ زمان را در یابد و این به لحاظ مسئله شناخت، کمال شناخت فلسفی می باشد که البته مطلقاً شناختی منطقی و علّت و معلولی نیست بلکه شناختی تماماً با تن و جان و دل و روح است : شناخت اشراقی و شهودی! این شناخت حاصل اتصال فیلسوف با حقیقت است با یگانۀ مطلق .
عشق به فنای در حین بقا یعنی اراده ذاتی به یگانه سازی و یگانه بینی بود نبود. و این عشق و اراده ذاتی یعنی عشق به حقیقت (فلسفه) سربرآورده از عشق پاک است : آنکه عاشق شد و هر آنچه که داشت را برای سعادت معشوق نهاد و نهایتاً از معشوق درگذشت . پس عشق به حقیقت (فلسفه) یک اجر و محصول تلاش و جهاد عملی انسان عاشق در قلمرو تقوا و ایثار است : ایثار از معشوق با حفظ عشق و با شکر. به همین دلیل بسیاری از حکیمان قدیم مجرّد زیستند. این به معنای رهبانیت و ریاضت کشی مرسوم نبوده است. این به دلیل حفظ تقوا و ممانعت از زنا بوده است زیرا چنین عاشقی نمی توانسته با کس دیگری ازدواج کند و این ازدواج را زنا و ناپاکی می دیده است . پس عشق به حقیقت (فلسفه) حاصل عشق با شکر در فراق محبوب است : وصال و فراق همان زمینه وجودی و احساس قلبی یگانگی بود و نبود است. و این همان مکتب الئات و حکمت ایلیائی بوده است که در تاریخ منقرض شده است چرا که وصال در فراق و عشق با شکر و ایثار محبوب ، منقرض شده است و لذا چنین حکمتی اصلاً نه مفهوم است و نه محسوس و نه ملزوم . حکمت ، نوری است که از عشق پاک بر می تابد.
بنابراین طبیعی است که چرا زمانیّت ، ذات نخستین این یگانگی می باشد . دوری و نزدیکی با محبوب همان عنصر زمانیّت است. اگر زمانیّت نباشد دوری و نزدیکی امری واحد است و اصلاً منتفی می گردد. این یگانگی بود و نبود است : بود و نبود خویشتن، یگانگی با معشوق بودن و نبودن ، نیاز به فرا رفتن از زمانیّت و لذا مکانیّت (جهان). پس توحید ، معنا و بلکه واقعه ای سر برآورده از عشق پاک است : وصال در فراق : وصال با محبوب در دل خویشتن ! حکمت از چنین دلی رخ می نماید . عشق یعنی عطش ذاتی و تمام عیاری که همه ارکان و اعضاء و حواس وجود عاشق را بسوی وصال با معشوق می کشاند و کلّ اراده اش را تسخیر می کند . و تقوی امری درست در تضاد با این امر می باشد . پس وصال در فراق با شکر و حفظ نیروی عشق و گذشتن از محبوب و دوری گزیدن از او قلمرو یگانه سازی اراده و ضدّ اراده در خویشتن است یعنی یگانه سازی وصال و فراق ، بود و نبود . و عشق به حقیقت (فلسفه) فقط و فقط می تواند از چنین انسانی سربرآورد و لاغیر . این تعریف ما از فلسفه است و نخستین بار است که چنین تعریفی از فلسفه ارائه می شود و شرّ فیلسوف مشربان ریائی و ناحق را از حریم قدسی فلسفه پاک می کند تا دست از سر فلسفه بردارند. پس ذات فلسفه همان عشق پاک است و فلسفه به معنای «عشق به حقیقت» همانا عشق به درک راز عشق است . بدین طریق ما کسانی چون لائوتزو و بودا و شمس تبریزی و بایزید بسطامی و ائمه اطهار(ع) و انبیای بزرگ و کسانی چون سقراط و جورجیاس و پارمنیدز و زنون و اگزنوفانس و فلوطین را فیلسوفان واقعی می دانیم . حتی کسانی چون کی یرکه گارد و هایدگر و نیچه را حداکثر طالبان و سمپاتهای فلسفه می خوانیم و نه فیلسوف : یعنی کسانی که می خواهند وجود حکیم را فهم نمایند.