علی اکبر خانجانی:
نام من علی اکبر است و پدرم حسین فرزند حسین است چرا که در شکم مادرش ، پدر را از دست داد .
همانطور که من در گهواره پدرم را از دست دادم .
هر دوی آنان جوانمردانی عیّار و حامی حقوق خلایق بودند و چریکهائی مسلّح که برای احقاق حقّ مظلومان سر به کوه نهادند . پدربزرگم جانش را در این راه از دست داد . و پدرم زندانی کشید و پس از آزادی از زندان عاشق مادرم شد و بعد ازحدود سه سال زندگی زناشوئی در سن 26 سالگی در غربت و تنهائی کامل بواسطه فشارهای عصبی و قلبی از دنیا رفت که البته این عاقبت اکثر عشاق در حیات دنیا می باشد .
پدر او نیز در همین سن مسموم شد و از دنیا رفت . از غربت و بیکسی پدرم همین بس که با اینکه او یک شیعۀ عاشق علی بود ولی به امر ناپدری اش در قبرستان بهائی دفن شد و زنش با اینکه مسلمان بود از این امر ممانعت نکرد ، همچون مادرش که مسلمان بود و زن مردی بهائی شده بود و شهامت نداشت که جسد پسرش را در قبرستان مسلمانان به خاک سپارد . پدر پدر بزرگم علی اکبر نام داشت او پسر خان جان بود و بدینگونه فامیل ما خانجانی شد . خان جان یک درویش آواره و مقیم کوهها و بیقوله ها بود که از کلیه املاک پدریش در شهر سمنان دست کشید و از شهر سمنان هجرت کرده و با همسر و فرزندانش به ارتفاعات خالی از سکنه ای به نام دازگاره پناه برده بود .
نام پسرانش عبارت بود از : علی اکبر، علی ، عوض علی ، حسین ، محمد ولی و میرزا .
از نام فرزندانش می توان عشق او را به علی دریافت .
و سه تا دختر به نامهای فاطمه زهرا ، گلبهار و لیلی داشت . عشق خان جان به ظهور امام زمان موجب شد که برخی ازفرزندانش به نهضت باب ملحق شده و بابی شوند. و مابقی به این نهضت ملحق نشدند و همچنان درویش باقی ماندند و من از نسل فرزندش علی اکبر هستم .
عموی من هم علی اکبر نام داشت که به ادامۀ نهضت میرزا کوچک خان جنگلی پیوست و از بیست سالگی بعنوان چریکی مسلّح در کوهها می زیست و با ارتش رضا شاه در جنگ بود تا اینکه بهمراه گروهش محاصره شده و کشته شد .
و نام او را بر من نهادند . علی اکبر جوانی پاک و عیّار و عاشق و مؤمن بود و در ادامۀ نهضت متلاشی شدۀ جنگل مقاومت نمود و جانش را از دست داد . بدین ترتیب من از شجره ای درویش و چریک و شهید و جوانمرگ و ناکام هستم و به لحاظ تاریخی از قلب قلاع حسن صباح آمده ام .
دازگاره که محل اقامت پنهان اجداد من و زادگاه من نیز می باشد یکی از قلعه های حسن صباح محسوب می شود که هنوز هم خرابه ها و غارهایش دیده می شود . بنابراین من از تخم و ذات نهضت امامیّه هستم و در عطش ظهور ناجی موعود بدنیا آمدم .
من از شجرۀ غریبان و از اعماق شام غریبان پا به عالم وجود نهادم.
کان زمانی که پدر از بیکسی در کشید آغوش مادر با فریب
زعالم نیستی که بودم خویشتن سرنگون گشتم به وادی غریب
این نخستین شعری بود که در نوجوانی سروده بودم .
به دنیا آمدنم – کودکی من
آغاز سیر خود در خودچون به دنیا آمدم خانوادۀ ما عزادار عمویم علی اکبر بود که شهیدی بی گور و کفن بود .
پدرم نیز چند ماه بعد از بیوفائی عزیزانش و زمانه دق کرد و مرد .
پس من در چنین شرایطی بدنیا آمدم و کودکی ام را گذرانیدم .
از بدو تولّد دل درد شدیدی داشتم و بلاوقفه می گریستم و پستان مادرم را به دهان نمی گرفتم .
و هیچکس از ضجّۀ من آرامش نداشت . تا اینکه در دو سالگی مردم .
جسدم را به سمنان به نزد پزشکی قانونی بردند و مرا جواب کرده برگردانیدند به سنگسر تا دفن کنند .
ولی مادربزرگ مادری ام که زن حکیمه و درویشی بود مرا لخت کرد و در آب کاسنی چند روز خوابانید .
دو روز بعد از حالت اغماء بیرون آمدم و زندگی از سر گرفتم .
ولی تا حدود بیست سالگی بلا وقفه دل درد داشتم . و درد بخشی لاینفک از روزمرۀ من بود . ب
دینگونه من با درد بدنیا آمدم و تمام کودکی و نوجوانی ام را با درد زیستم .
اموال میراثی ما را اطرافیان به کمک یکدیگر بالا کشیدند و لذا ما در فقر مطلق بهمراه یک خواهر و مادرم زندگی کردیم. مادرم شبانه روز کار کرد و ما را بزرگ نمود .
پنج سالم بود و ماه رمضان و شبهای قدر بود و من در انتظار سحری بودم و زیر کرسی غلت می زدم که خوابی دیدم .
دیدم که بهمراه همۀ اعضای خانه مان برای افطاری به خانۀ خدا دعوت شده بودیم و به خانه اش رفتیم .
خدا که مردی کامل و قد بلند با سری تاس بود و پیرهن سفید آستین کوتاهی بر تن داشت با یک سینی چای به پذیرائی ما آمد . مادربزرگم به بهانۀ زخم معده چای را برنداشت . مادر و خواهرم که آدمهای بسیار خجالتی و تعارفی بودند نیز از برداشتن چای ابا کردند . ولی من چای را برداشتم و نوشیدم .
هیچ قندی بهمراه آن نبود و در واقع مثل شراب یا شربتی بود . این چای از تریاک هم تلخ تر بود و از فرط تلخی از خواب پریدم . این تلخی را در تمام عمرم در زیر زبانم احساس می کنم . با حالتی پریشان از خواب پریدم و دیدم که مادر و مادربزرگم برای سحری بیدار شده اند . بوی کوکوی سبزی تمام خانه را برداشته بود. مادربزرگم فهمید که خوابی دیده ام . ماجرای خواب را تعریف کردم و مادربزرگم تا ساعتها گریه کرد. و من علّت گریه اش را پرسیدم بمن نمی گفت تا اینکه روزی بمن گفت که آنچه که خدا به تو داده و نوشیده ای«جام بلا» بوده است .
من همان موقع هم معنای جام بلا را می دانستم زیرا شنیده بودم که خداوند به همۀ امامان و اولیای خود جام بلا می نوشاند . ولی من نفهمیدم که چرا به من این جام را نوشانیده است . فهم این واقعه برای من سالها بطول انجامید. با نوشیدن این جام برای تمام عمر خواب از سرم پرید و من هرگز شبها خوابم نمی برد تا به امروز وامشب . با نوشیدن این جام ذات من دگرگون شده بود . بعنوان یک بچّه مطلقاً میل به بازی کردن در من نابود شده بود . از همان کودکی چشم دل من به حقیقت باز شد و حبّ دنیا در دلم مرد و آرزوهای دنیوی در من پوچ شدند .
من در تمام دوران کودکی هرگز با کسی بازی نکردم ولی گهگاهی با خودم ساعتها مشغول می شدم و احساس می کردم که کسی با من بازی می کند و من هم با او حرف می زدم و گهگاه مادرم فکر می کرد هذیان می گویم . مادرم مرا از خانه بیرون می کرد تا در کوچه با بچّه ها بازی کنم ولی من از دیوار خانه وارد خانه می شدم و باز مادرم مرا تنبیه می کرد تا به بیرون بروم و بازی کنم تا او هم با خیال راحت به کارش برسد . من در خانه هیچ مزاحمتی برای او نداشتم و در کارهای خانه کمکش می کردم .بعد از نوشیدن آن جام بلا هر شب که هنگام خواب فرا می رسید و مادرم چراغ را خاموش می کرد عذاب من شروع می شد زیرا تا چشم بر هم می نهادم در قلب تاریکی شمعی را از راه دور می دیدم که می سوخت و بتدریج به من نزدیک می شد .
من از تماشای سوختن این شمع احساس ذوب شدن در درونم می کردم .
این شمع به من نزدیکتر می شد و بر سینه ام وارد می شد و در دلم قرار می گرفت و من از خواب می پریدم و پس از ساعتی غلت زدن باز به محض بخواب رفتن همین صحنه تکرار می شد تا اینکه بالاخره آموختم که از بخواب رفتن بگذرم و تا صبح در زیر لحاف بیدار بمانم و ذکر بگویم . بهرحال این شمع آنقدر بر سینه ام وارد شد تا در آنجا قرار گرفت و من به آن انس گرفتم همانطور که با بیخوابی انس کردم . سالها بعد در بزرگسالی روزی قرآن را می خواندم تا به این آیه رسیدم و تعبیر خواب دوران کودکی ام را دانستم :«خداوند هر که را که بخواهد از نزد خودش هدایت کند در دلش نوری قرار می دهد تا بواسطه آن نور بتواند راه او را بیابد .»
زادگاه
با اینکه زادگاه واقعی من سنگسر بود ولی من زادگاه روحانی ِ خودم را دازگاره می دانستم که ییلاقی بیقوله و تابستانی بود و می توانستم تابستانها به آنجا بروم و در نزد فامیل مشغول چوپانی شوم . در چوپانی احساس رهائی می کردم و لذا علیرغم میل مادرم هر تابستان به دازگاره می رفتم .
با اینکه در آنجا جز بی مهری و استثمار و گرسنگی مضاعف و خشونت در انتظارم نبود و می بایستی در آن سنّ کم از صبح سحر تا شام تک و تنها در کوهها چوپانی می کردم ولی به این کار عشقی عجیب داشتم . با اینکه کودکی بیش نبودم در چوپانی مهارت مخصوصی داشتم که همۀ چوپانهای پیر را به حیرت می انداخت . من در آن سن می توانستم یک گلۀ صد تائی از گوسفند را چوپانی کنم .
من چوپان مفت و مجّانی و افتخاری فامیل بودم .
و چه بسا با کفشی پاره که کف نداشت در کوهها و ارتفاعات می دویدم و آنها حتّی هزینۀ کفش مرا هم نمی دادند .من که روزی لااقل پانزده ساعت چوپانی می کردم در ارتفاعات از تشنگی و گرسنگی ضعف داشتم و ساقۀ کنگر می جویدم که گیاهی روغنی بود . روزی نا خواسته از آنها خواستم که مقداری نان در کوله پشتی ام بگذارند تا گرسنه نباشم و آنها مقداری نان سوخته ای را که معمولاً جلوی سگ می انداختند بمن دادند .
و من آن قرص نان سوخته را جلوی خودشان مثل قطعه سنگی در آسمان به پرواز درآوردم و دیگر چنین طلبی نکردم . من با آنها در زیر یک سقف می خوابیدم زیرا اتاق اضافی نداشتند . آنها غذای خوب و شب چره و میوه و کباب را خودشان می خوردند و آنقدر صبر می کردند تا من بخوابم تا بتوانند بخورند . در حالیکه بمن قطعه نانی خشک و کپک زده با کمی ماست می دادند . و من که از بوی پلو ته چین می فهمیدم که در انتظار خواب من هستند فوراً شام می خوردم و به زیر لحاف می رفتم و سرم را هم زیر لحاف می کردم تا آنها بتوانند با خیال راحت غذایشان را بخورند . این برنامۀ هر شب بود و من کار خود را خوب بلد بودم و خرّ و پف می کردم . تنها احساس من فقط دلسوزی بحال آنها بود که آنقدر در حال خوردن زجر می کشیدند و نگران من بودند که مبادا بیدار باشم . آنها گاهی مرا صدا می زدند تا امتحان کنند که بیدارم یا خواب ، و من خودم را به خواب می زدم . من برنامه ام را خوب آموخته بودم که چگونه در مقابل پلیدی ها و زشتی های دیگران چشم فرو بندم زیرا خجالت می کشیدم .
من همۀ آنها را دوست می داشتم و اصلاً کینه ای در دلم راه نمی یافت زیرا من خودم به ییلاق می آمدم و چوپانی را دوست داشتم . من آنها را آدمهای بسیار بدبخت واحمق و قابل ترحّم می دیدم . بارها از فرط ضعف تا سر حدّ مرگ بیمار می شدم و حتّی یک روز استراحت هم به من نمی دادند . اکنون که فکر می کنم در حیرتم که چرا ذرّه ای بغض و کینه در دلم پیدا نمی شد و تا چه حدّی برای گوسفندان آنان دلسوزی می کردم . برای اینکه با دلسوزی بیشتری برایشان چوپانی کنم بهار هر سال برّه ای را بنام من می کردند و می گفتند که این برّه را آخر تابستان با خودت به خانه ببر . ولی هرگز چنین برّه ای نصیب من نشد . و این برنامۀ هر ساله بود . دازگاره برای من مثل سرزمین موعود و معراج روح من بود . در آنجا با گیاهان و کوهها و چشمه ها رابطه ای عجیب داشتم و در ارتباط با طبیعت خداوند را می یافتم . دازگاره برای من عرصۀ ماورای طبیعت بود . وحقّ این ماوراء در چهل سالگی آشکار شد . از کودکی تا حدود دوازده سالگی هر سال تابستان چوپانی می کردم . تا اینکه به تهران به نزد مادربزرگ مادری و خاله ام رفتم تا ادامۀ تحصیل دهم .”,
و…….
مطلب کامل را میتوانید از اینجا دانلود کنید:زندگی نامه ماوراءطبیعی من
سلام،با تشکر از این مطلب روشن کننده حقایق ،که استاد علی اکبر خانجانی را بصورت واضح و روشن معرفی می کند.